جعفر آباد | ||
|
كاربرد ضرب المثل اگر خيلي باسوادي برو خط پيشاني خودت را بخوان : در مورد افرادي به كار ميرود كه به ديگران پند و اندرز بيهوده ميدهند.
داستان ضرب المثل اگر خيلي باسوادي برو خط پيشاني خودت را بخوان : روزي مرد ناداني به همراه الاغش كه خورجين سنگيني بر پشتش بسته بود به قصد فروش كالايش به طرف شهر ديگري حركت كرد. چند ساعتي از حركت آنها گذشته بود كه خورشيد كم كم به وسط آسمان رسيد و هوا خيلي گرم شد. مرد خسته و تشنه شد، در حاليكه خودش و الاغش به شدت عرق ميريختند تا اينكه به محل مناسبي كه هم درختي بود تا از سايهي آن استفاده كند و هم چشمهي آبي بود تا تشنگيش را برطرف كند رسيد. مرد تصميم گرفت براي اينكه الاغ بيچاره خستگياش در برود بار سنگيني كه بر روي دوش الاغ بود را روي زمين بگذارد تا حيوان بيچاره هم ساعتي استراحت كند. اما هرچه تلاش كرد، ديد بار سنگينتر از آن است كه تنهايي بتواند تكانش دهد.
كمي كه گذشت پيرمرد فقير و بيچارهاي با لباسهاي كهنه وصلهدار از آن محلّ ميگذشت. مرد جلو رفت و سلام و عليك كرد و گفت: پدرجان ميتواني به من كمك كني؟ بار اين حيوان بسيار زياد است و من ميخواهم بارش را روي زمين بگذارم تا كمي خستگي در كند. پيرمرد كمك كرد و سر خورجين را گرفت و با كمك مرد خورجين سنگين را از دوش الاغ برداشتند. الاغ سريع رفت و گوشهاي شروع به چريدن كرد.
صاحب الاغ از پيرمرد تشكر كرد و گفت: دست شما درد نكند. اين خورجين خيلي سنگين بود. نميتوانستم به تنهايي آن را بردارم. پيرمرد لبخندي زد و گفت: آره سنگين بود، مگر چه چيزي در خورجين ريختهاي؟ مرد گفت: يك طرف خورجين را پر از ظرف مسي كردهام و طرف ديگرش هم قوه سنگ ريختهام تا تعادل داشته باشد و حيوان بتواند راه برود.
پيرمرد فقير خندهاش گرفت. گفت: راست ميگويي؟ تو يك طرف قلوه سنگ ريختي يك طرف ظرف مسي! مرد گفت: بله، وگرنه چه جوري ميتوانم تعادلش را نگه دارم؟ پيرمرد فقير گفت: خوب مرد حسابي چرا ظرفها را تقسيم نكردي؟ نصفش اين طرف خورجين و نصفي ديگر آن طرف؟ تعادلش هم حفظ ميشد آن وقت ميتواني قلوه سنگها را خالي كني و دور بريزي. اصلاً بار خورجينت كمتر ميشود و الاغ بيچاره تندتر راه ميرود.
صاحب الاغ گفت: راست ميگويي، چرا تا حالا به ذهن خودم نرسيده بود. و بعد به كمك پيرمرد تمام قلوه سنگهايي كه در خورجين ريخته بود را خالي كرد و به جايش ظرفهاي مسي را دو قسمت كرد تا تعادل بار هم حفظ شود. كارشان كه تمام شد مرد صاحب الاغ گفت: پيرمرد تو كه به نظر آدم باهوش و دنياديدهاي ميآيي پس چرا به اين شكل، با فقر و فلاكت زندگي ميكني؟
پيرمرد فقير گفت: من هم زماني مثل تو بودم و مقداري دارايي داشتم و با آن دادوستد ميكردم، ولي كارم حساب و كتاب درستي نداشت. همين هم باعث ورشكستگي و فلاكت من شد. بر پيشاني من فقر نوشته شده. مرد گفت: يعني چي؟ واقعاً تو يك روزي صاحب دادوستد بودي ولي نتوانستي آن را حفظ كني و داراييات را از دست دادي؟ مرد خشمگين شد و گفت: بلند شو و كمك كن تا قلوه سنگها را بار خورجين الاغم بكنم.
پيرمرد با تعجب او را نگاه كرد و گفت: براي چي؟ مگه چي شده؟ مرد در پاسخ گفت: تو اگر آدم دانايي بودي و سر از حساب و كتاب درميآوردي، ميبايست خطي كه روي پيشانيات نوشته بود ميخواندي و به موقع آن را تغيير ميدادي تا به اين روز فقر و بيچارگي نيفتي.
پيرمرد حيرت زده رفتار مرد را نگاهي كرد، كه چگونه قلوه سنگها را در يك طرف خورجين و در طرف ديگر خورجين ظرفهاي مسي را ريخت. پيرمرد چون هيچ حرفي براي گفتن نداشت سكوت كرد و بدون اينكه خداحافظي كند به مسير خودش ادامه داد.
امتیاز:
بازدید:
[ ۲۴ تير ۱۳۹۸ ] [ ۰۴:۴۹:۵۷ ] [ اكبر اعلمي ]
{COMMENTS}
|
|
[ ساخت وبلاگ :ratablog.com ] |