جعفر آباد
 
نويسندگان
مطالب تصادفی
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 0
دیروز : 0
افراد آنلاین : 1
همه : 0
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
چت باکس

«داستان شكر نعمت»

روزي مهندس ساختماني، از طبقه ششم مي خواهد كه با يكي از كارگرانش حرف بزند، خيلي او را صدا مي زند اما به خاطر شلوغي و سر و صدا، كارگر متوجه نمي شود. به ناچار مهندس، يك اسكناس ۱۰دلاري به پايين مي اندازد تا بلكه كارگر بالا را نگاه كند، كارگر ۱۰دلار را برميدارد و توي جيبش مي گذارد و بدون اينكه بالا را نگاه كند مشغول كارش مي شود.

 

بار دوم مهندس ۵۰دلار مي فرستد پايين و دوباره كارگر بدون اينكه بالا را نگاه كند پول را در جيبش مي گذارد، بار سوم مهندس سنگ كوچكي را مي اندازد پايين و سنگ به سر كارگر برخورد مي كند. در اين لحظه كارگر سرش را بلند ميكند و بالا را نگاه ميكند و مهندس كارش را به او ميگويد.

 

اين داستان همان داستان زندگي انسان است. خداي مهربان هميشه نعمتها را براي ما مي فرستد اما ما سپاسگزار ا نيستيم و لحظه اي با خود فكر نميكنيم اين نعمتها از كجا رسيد. اما وقتي كه سنگ كوچكي بر سرمان مي افتد كه در واقع همان مشكلات كوچك زندگي اند به خداوند روي مي آوريم. بنابراين هر زمان از پروردگارمان نعمتي به ما رسيد لازم است كه سپاسگزار باشيم قبل از اينكه سنگي بر سرمان بيفتد.

 

 

داستان كوتاه,داستان,داستان آموزنده

چند داستان كوتاه پندآموز

 

«تغيير نگرش»

وقتي كه نشستم تا مطالعه كنم، نيمكت پارك خالي بود. در زير شاخه‌هاي طويل و پيچيده‌ي درخت بيد كهنسال، دلسردي از زندگي دليل خوبي براي اخم كردنم شده بود، چون دنيا مي‌خواست مرا درهم بكوبد. پسر كوچكي با نفس بريده به من نزديك شد. درست مقابلم ايستاد و با هيجان بسيار گفت:‌ “نگاه كن چه پيدا كرده‌ام!"

 

در دستش يك شاخه گل بود و چه منظره‌ي رقت‌انگيزي! گلي با گلبرگ هاي پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازي كند. تبسمي كردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او به جاي آن كه دور شود، كنارم نشست و گل را جلوي بيني اش گرفت و با شگفتي فراوان گفت: “مطمئنا بوي خوبي مي دهد و زيبا نيز هست!

 

به همين دليل آن را چيدم. بفرماييد! اين مال شماست. آن علف هرز پژمرده شده بود، و رنگي نداشت، اما مي‌دانستم كه بايد آن را بگيرم و گرنه امكان داشت او هرگز نرود. از اين‌رو دستم را به سوي گل دراز كردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چيزي است كه لازم داشتم."

"ولي او به جاي اينكه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دليل يا نقشه‌اي داشت!"

 

آن وقت بود كه براي نخستين بار مشاهده كردم پسري كه علف هرز را در دست داشت، نمي‌توانست ببيند، او نابينا بود! ناگهان صدايم لرزيد، چشمانم از اشك پر شد. او تبسمي كرد و گفت: “قابلي ندارد." سپس دويد و رفت تا بازي كند.


توسط چشمان بچه‌اي نابينا، سرانجام توانستم ببينم، مشكل از دنيا نبود، مشكل از خودم بود و به جبران تمام آن زماني كه خودم نابينا بودم، با خود عهد كردم زيبايي زندگي را ببينم و قدر هر ثانيه‌اي كه مال من است را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوي بيني‌ ام گرفتم و رايحه‌ي گل سرخي زيبا را احساس كردم.

 

مدتي بعد ديدم آن پسرك، علف هرز ديگري در دست دارد، تبسمي كردم: “او در حال تغيير دادن زندگي مرد سالخورده‌ ديگري بود."

 

«فساد»

فردي به دكتر مراجعه كرده بود. در حين معاينه، يك نفر بازرس از راه ميرسه و از دكتر ميخواد كه مدارك نظام پزشكي شو ارائه بده. دكتر بازرس رو به كناري ميكشه و پولي دست بازرس ميزاره و ميگه: من دكتر واقعي نيستم. شما اين پول رو بگير بي خيال شو. بازرس كه پولو ميگيره از در خارج ميشه.

 

مريض يقه بازرس رو ميگيره و اعتراض ميكنه. بازرس ميگه منم بازرس واقعي نيستم و فقط براي اخاذي اومده بودم ولي توي مريض ميتوني از دكتر قلابي شكايت كني. مريض لبخند تلخي ميزنه و ميگه: اتفاقا من هم مريض نيستم و فقط اومده بودم گواهي بگيرم نرم سركار!

 

در جامعه اي كه هركس بنوعي آلوده به فساد يا حداقل خطا !! ميباشد، چگونه ميشود با فساد بطور قطعي و ريشه اي مبارزه كرد؟

 

 

داستان كوتاه,داستان كوتاه آموزنده,داستان كوتاه پند آموز

داستان‌ آموزنده

 

«پيش زمينه ذهني»

رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ مي‌كند.

 

ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ مي‌كند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ مي‌يابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل مي‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ مي‌رود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌مي‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ!

 

ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانيه فكر كنيد سپس بخوانيد.

 

..................................................

 

«ديد محدود»

مردي با دوچرخه به خط مرزي مي رسد، او دو كيسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزي مي پرسد: "در كيسه ها چه داري؟" او مي گويد: "شن"

 

مامور او را از دوچرخه پياده مي كند و چون به او مشكوك بود، يك شبانه روز او را بازداشت مي كند، ولي پس از بازرسي فراوان، واقعاً جز شن چيز ديگري نمي يابد. بنابراين به او اجازه عبور مي دهد.

 

هفته بعد دوباره سر و كله همان شخص پيدا مي شود و مشكوك بودن و بقيه ماجرا...

اين موضوع به مدت سه سال هر هفته يك بار تكرار مي شود و پس از آن مرد ديگر در مرز ديده نمي شود.

 

يك روز آن مامور در شهر او را مي بيند و پس از سلام و احوال پرسي، به او مي گويد: من هنوز هم به تو مشكوكم و مي دانم كه در كار قاچاق بودي، راستش را بگو چه چيزي را از مرز رد مي كردي؟

 

قاچاقچي مي گويد: در كار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در كسيه شن دنبال مدرك بودي بعضي وقت ها ديد ما محدود ميشود و موضوعات فرعي ما را به كلي از موضوعات اصلي غافل مي كند!

 

امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۵ تير ۱۳۹۸ ] [ ۰۵:۳۱:۱۹ ] [ اكبر اعلمي ]
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
امکانات وب