جعفر آباد
 
نويسندگان
مطالب تصادفی
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 0
دیروز : 0
افراد آنلاین : 1
همه : 0
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
چت باکس

داستان كوتاه رستم و سهراب
 روزي رستم براي شكار به نزديكي‌هاي مرز توران مي‌رود، پس از شكار به خواب مي‌رود. رخش كه رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترك به سختي گرفتار مي‌شود. رستم پس از بيداري از رخش اثري جز رد پاي او نمي‌بيند. در پي اثر پاي او به سمنگان مي‌رسد. خبر رسيدن رستم به سمنگان سبب مي‌شود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بيايند. رستم ايشان را تهديد مي‌كند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسياري را از تن جدا خواهد كرد. شاه سمنگان از او دعوت مي‌كند شبي را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را براي او پيدا كنند. رستم با خشنودي مي‌پذيرد.


در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمينه روبرو مي‌شود و عاشق او مي‌شود و او را توسط موبدي از شاه سمنگان خواستگاري مي‌كند. فرداي آن روز رستم مهره‌اي را به عنوان يادگاري به تهمينه مي‌دهد و مي‌گويد چنانچه فرزندشان دختر بود اين مهره را به گيسوي او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از آن رستم روانه ايران مي‌شود و اين راز را با كسي در ميان نمي‌گذارد.


فرزندي كه تهمينه به دنيا مي‌آورد پسري است كه شباهت بسيار به پدر دارد. پس از چندي كه سهراب، جواني تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر مي‌پرسد. مادر حقيقت را به او مي‌گويد و مهره نشان پدر را بر بازوي او مي‌بندد و به او هشدار مي‌دهد كه افراسياب دشمن رستم از اين راز نبايد آگاه گردد. سهراب كه آوازه پدر خود را مي‌شنود، تصميم مي‌گيرد كه ابتدا به ايران حمله كند و پدرش را به جاي كاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسياب را سرنگون سازد.


افراسياب با حيله به عنوان كمك به سهراب لشكري را به سرداري هومان و بارمان به ياري او مي‌فرستد و به آنان سفارش مي‌كند كه نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ايران حمله‌ور مي‌شود و كاووس شاه، رستم را به ياري مي‌طلبد، رستم و سهراب با هم روبرو مي‌شوند. سهراب از ظاهر او حدس مي‌زند كه شايد او رستم باشد ولي رستم نام و نسب خود را از او پنهان مي‌كند. در نبرد اول سهراب بر رستم چيره مي‌شود و مي‌خواهد كه او را از پاي در آورد ولي رستم با نيرنگ به او مي‌گويد كه رسم آنان اين است كه در دومين نبرد پيروز، حريف را از پاي درمي آورند.


ولي در نبرد بعدي كه رستم پيروز آن است به سهراب رحم نمي‌كند و همين كه او را از پاي در مي‌آورد، مهره نشان خود را بر بازوي او مي‌بيند. و گريه و زاري سر مي‌دهد.


سهراب اينك به نوشداروي كه نزد كاووس شاه است مي‌تواند زنده بماند ولي او از روي كينه از دادن آن خودداري مي‌كند. پس از آنكه كاووس را راضي مي‌كنند كه نوشدارو را بدهد، سهراب ديگر دار فاني را وداع گفته است.

 داستان كوتاه رستم و سهراب

   داستان كوتاه زال

 

  داستان كوتاه زال

 سام از ھمسر زيبايش صاحب كودكي بسيار زيبا مي‌شود ولي تمام موي سر و مژگان و بدن او چون برف سفيد بود. سام از ترس سرزنش مردم كودك خود را به كوه البرز برد. جائي كه سيمرغ لانه داشت گذاشت، شايد سيمرغ كودك را بخورد. ولي به فرمان خدا، سيمرغ آن طفل را حفاظت و بزرگ كرد. سال‌ھا گذشت، كودك بزرگ شد با نشاني فراوان از پدر.


سام در خواب ديد مردي بر اسبي تازي نشسته، از سوي سرزمين ھندوستان بسوي او مي‌آيد و مژده داد كه فرزند تو زنده است.


سام پس از نيايش با گروھي به سوي كوه البرز رفت. سيمرغ از فراز كوه سام و گروه او را ديد و دانست كه در پي كودك آمده‌اند. سيمرغ نزد جوان بازگشت و داستان كودكي او را برايش تعريف كرد و گفت اكنون سام پھلوان، سرافرازترين مرد جھان به جستجوي تو آمده.


جوان چون سخنان سيمرغ را شنيد غمگين شد. اشك از ديدگان فرو ريخت و به زبان سيمرغ پاسخ داد، زيرا با انساني ھمكلام نشده بود. سيمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. اين را بدان كه ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو را به پادشاھي مي‌رسانم. من دل به تو بسته‌ام براي آنكه ھميشه با تو باشم تعدادي از پر خود را به تو مي‌دھم تا اگر زماني سختي پيش آمد از پرھاي من يكي را به آتش افكني، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.


سيمرغ دل دستان را رام كرد و او را بر پشت گرفت و نزديك سام بر زمين نشست. قباي پھلواني آوردند و جوان پوشيد و از كوه به زير آمدند و ھمه با ھم راھي ايرانشھر شده و به ديدن منوچھر رفتند.


منوچھر فرماني نوشت كه تمامي كابل و سرزمين ھند تا درياي سند از زابلستان تا كنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان (زال) بعد از نيايش روانه سرزمين خود شدند.


در زابلستان، سام تاج و تخت و كليد گنج را به زال سپرد و بعد از نصيحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ايران براي جنگ با ديوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت.


روزگاري گذشت تا روزي زال جوان آھنگ سير و سفر و شكار كرد. مھراب شاه كابل، مردي خردمند و دلير، از نژاد ضحاك و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختري بسيار زيبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه نديده عاشق ھمديگر شدند ولي نژاد رودابه مشكل وصلتشان بود. بعد از مدت‌ھا نامه‌نگاري بين زال و سام و حتي آماده شدن سام براي جنگ با مھراب، بالاخره زال به ديدار منوچھر رفته، بعد از آزمايش او توسط موبدان، منوچھر با اين وصلت موافقت مي‌كند.


سام نيز كه فرزند را بكام دل خويش مي‌بيند پادشاھي و تخت و تاج زابلستان را به زال مي‌سپارد.

امتیاز:
 
بازدید:
[ ۱۵ تير ۱۳۹۸ ] [ ۰۵:۳۲:۴۴ ] [ اكبر اعلمي ]
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
[ ]
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
امکانات وب